دنیز توپولیدنیز توپولی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

دنیزین قالارجیلاری...

چارشنبه سوری

1392/12/28 3:19
نویسنده : مری ماما
382 بازدید
اشتراک گذاری

 

                   تق تق تق فش فشه، فاصلمون کم بشه
                     هیزم و نفت و آتیش، دوست دارم خداییش
                     سیب زمینی به سیخه، عکس گلت به میخه
                     غماتو بیار فوتش کن، کینه داری شوتش کن !
                     هوا بهاری میشه، سرما فراری میشه
                     زردی ازت دور بشه، هر چی میخوای جور بشه

 

سلام دنیزم دلم نمیخواست تو وبلاگت خاطره بدی رو ثبت کنم

ولی زندگی شیرینی و تلخی و اتفاقات بد و خوب رو با هم داره...

دیشب رفتیم خونه دختر عمه ی دده جونی بعدش که از اونجا برگشتیم داشتی تو خونه جلوی

بوفه شیطونی میکردی که یهو افتادی همون لحظه که بابایی بلندت کرد قلب بابایی از ترس کم

موند وایسه زود به مامایی گفت دنیز اوف شده همینکه برگشتم صورت ماهتو غرق تو خون

دیدم هیچ جای صورتت دیده نمیشد همه جاشو خون گرفته بود از جا پریدم برت داشتم

دویدم تو آشپزخونه و صورتتو شستم اما فایده نداشت

شدت خونریزیت خیلی ی ی ی ی زیاد بود به بابایی گفتم زود دستمال بیار بعدش محکم

دستمالو فشار دادم به پیشونی نازت که میشه گفت سوراخ شده بود

چون خورده بود به لبه تیز بوفه چوبی و همچنان خون بود که فواره میکرد

به عمرم تا اون حد نترسیده بودم دست و پای بابایی رو دیدم که میلرزید

دستمالو که محکم فشار دادم خون قطع شد و بابایی صورت ماهتو با دستمال تمیز کرد

نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به گریه تو از گریه من ترسیدی و تو هم دوباره گریه کردی.

مامایی به فدای تو نبینم چیزیت شده باشه قلبم از جاش در میاد نمیتونم تحمل کنم

خدا رو شکر امروز صبح که زخمتو دیدم خیالم راحت شد چون بزرگ نبود کوچولو بود

ولی سوراخ شده بود حالا زیاد مشخص نیست و خونریزی هم نکرده.

شکر خدا که به خیر گذشت.

امروز هم که چهارشنبه ی آخر سال بود چهارشنبه ات مبارک ناناشه ماماش.

منو پپی از چند روز پیش چندتا وسایل آتش بازی گرفته بودیم و ذخیره کرده بودیم واسه امروز

شب بعد از فوتبال تراکتور سازی سه تایی رفتیم چهار راه مارالان دیدیم اوه چه خبره

انگار میدون جنگ بود تو ترسیده بودی از صدای ترقه مرقه واسه همین

من از ماشین پیاده نشدم و به بابایی گفتم کنار ماشین وسایل آتشبازی هامونو

روشن کرد و ما هم ماما بالایی نگاه کردیم.

بعدش هشت تا تخم مرغ گرفتیم و با ماشین دور میزدیم و به شیشه چند تا ماشین

تخم مرغ پرت کردیم وای که چه حالی میداد وقتی شیشه ماشین طرف تخم مرغی میشد.

یه برف شادی هم داشتیم که از تو ماشین به بیرون اسپری کردم و تو هم دست میزدی.

ماشین ماهم دو تا تخم مرغ نوش جون کرد..

بعدش تا ساعت یازده شب گشتیم و اومدیم خونه و تو کوچه یه بالون هوا کردیم

وقتی بالون بالا رفت با پپی آرزو کردیم سال پیش رومون همچنان سالم و خوشبخت و آروم

سه تایی کنار هم باشیم.

بالون بالاتر و بالاتر رفت تا جایی که دیگه دیده نشد و آرزوی مارو برد پیش خدا.

این بود چهارشنبه ی آخر سال مامایی و بابایی و دنیز کوشولو....

تنها نکته منفی که بود اینه که آتیش روشن نکردیم و از رو آتیش نپریدیم.

ولی حسااااااااااااااااابی خوش گذشت و حال داد.

الان که اینارو مینویسم تو توی خواب نازی کلی ورجه وورجه کردی و از روی بابا

صد دفعه معلق زدی اینور و اونور تا خسته شدی و لالا کردی.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان علی (نازی)
28 اسفند 92 11:19
سلام دوست خوبم ماهم شما رو لینک کردیم