داستان دنیز و واکسن یکسالگی
امروز سه تایی(بابایی-مامایی و دنیز جون)ساعت 10 صبح رفتیم مرکز بهداشتی درمانی صفا
که نزدیک خونمونه.
هوا چند روزه شدیدا و بی سابقه سرده واسه همین کلی پوشوندمت که یه وقت سردت نشه
رفتیم دیدیم خانوم دکترت اونجا نیست واسه بررسی قد و وزنت.
چند دقیقه منتظر شدیم تا اینکه اومد بردمت پیشش همچین با لبخند نگاش میکردی
که اونم خندش میگرفت.یه مسواک انگشتی بهت داد تا دندوناتو مامانی مسواک بزنه.
از امروز دیگه باید مسواک بزنی عزیزم نباید بذاریم اون هفت تا مروارید قشنگت
سیاه و پوسیده شن.
بعدش نشوندمت روی ترازو 11 کیلو شدی .
بعدش قدتو اندازه کرد 76 بود و دور سرت 48 بود.
اینا یعنی خیلی خووووووووب هورااااااااااااااا آفرین دنیز آفرین مامانی ی ی ی ی
بعدش واااااااای نوبت واکسنت بود جییییییییییییییز
رفتیم تو اتاق عمو واکسن من همچین خودمو جمع کرده بودم و اضطراب داشتم که نگو.
عمو واکسن آمپولو تو بازوی ناز دست راستت فرو کرد انگار نه انگار که بهت جیززز زد.
بعد اینکه آمپول تموم شد تو هم خندیدی!!!!!!!!!!منو بابایی همینطوری مات موندیم
من پرسیدم آقای دکتر این درد نداشت پس؟اونم خندید!!!
بعدش بابایی مارو برگردوند خونه دوتایی صبحونه خوردیم.
آفرین دختر گلم که گریه نکردی دست هوراااااااااااا سوت کف به افتخار دنییییییییز